نوشته شده توسط : علی

 



:: بازدید از این مطلب : 514
|
امتیاز مطلب : 194
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : پنج شنبه 28 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

خدا هست
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.



:: بازدید از این مطلب : 573
|
امتیاز مطلب : 209
|
تعداد امتیازدهندگان : 65
|
مجموع امتیاز : 65
تاریخ انتشار : دو شنبه 25 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

جعبه های سیاه و طلایی
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...



:: بازدید از این مطلب : 512
|
امتیاز مطلب : 180
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : دو شنبه 25 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را


که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم


آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟


گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی


که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،


من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،


من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،


با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم



:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 194
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

گفتم: خسته‌ام
گفت: "لاتقنطوا من رحمة الله" از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/53)

گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: "فاذکرونی اذکرکم" منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: "و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا" تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)

گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: "واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله" کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109)



:: بازدید از این مطلب : 765
|
امتیاز مطلب : 206
|
تعداد امتیازدهندگان : 65
|
مجموع امتیاز : 65
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

قران بنال از دست اکثر ما مسلمانان که :                 

از تو نوایی ساخته ایم که وقتی آن نوا را میشنویم اول چیزی که به ذهنمان میرسد این است:چه کسی مرده؟

قران ما سختمان است به آیه ی"خُذِ الکتابَ بِقُوّه"عمل کنیم! اما برای عمل به آیه ی" کُلُوا وَ شرَبُوا" اهتمام تام داریم! و در ادامه "وَ لا تُسرِفُوا"را عطف به"خُذِ الکتابَ بِقُوّه"میکنیم!

قران سخت است که برای درک عظمت خدا و اوج قدرتش در"اَلَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُکَ بِاصحابِ الفیلِ"غرق شویم اما میتوانیم برای خنداندن ملت به "نادر"بگوییم مثل ابرهه از همه جا بر سرش سنگ میبارد!

قران"فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرةٍ شَرًا یَرَه"را چه کار کنیم! نیستی در زندگیمان! که ببینی چقدر از این آیه متاثر هستیم!! ذره ای شر نداریم! شر شده اشرار! و ما به فکر طرح جمع آوری اشرار هستیم!

قران میخوانیم"اِهدِنَا الصِراطَ المُستَقیم"اما بدمان نمی آید خدا راه راست را به سویمان کج کند!



:: بازدید از این مطلب : 567
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

....به کرم سبز بينديش !
بيش تر زندگاني اش را روي زمين مي گذراند
به پرندگان حسد مي ورزد
از سرنوشتش خشمگين است
و از شکل خويش ناخشنود است
مي انديشد: « من منفورترين موجوداتم»
زشت- کريه و محکوم به خزيدن بر روي زمين
اما يک روز مادر طبيعت از کرم مي خواهد پيله اي بتند.
کرم يکه مي خورد.
پيش از اين هرگز پيله اي نساخته.
گمان مي کند بايد گور خود را بسازد
گمان مي کند زمان مرگش فرا رسيده است.
هر چند از زندگي خود تا آن لحظه ناخشنود است:
به خدا شکوه مي برد
« خدايا- درست زماني که به همه چيز عادت کرده ام از من مي گيري»
آن گاه خود را نوميدانه در پيله حبس مي کند و منتظر پايان مي ماند
مدتي مي گذرد
در مي يابد که به پروانه اي زيبا تبديل شده
مي تواند به آسمان پرواز کند
و بسيار تحسينش کنند
حال از معناي زندگي و از برنامه هاي خدا شگفت زده شده است !


:: بازدید از این مطلب : 806
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

هميشه آرزوهايت را ياد داشت کن... نه به خاطر اينکه خدا فراموش مي کند.. به خاطر اينکه فراموش مي کني آنچه امروز داري آرزوهاي ديروز توست
هیچ کس اشکي براي ما نريخت ...هر که با ما بود از ما مي گريخت ...چند روزي ست حالم ديدنيست... حال من از اين و آن پرسيدنيست... گاه بر روي زمين زل مي زنم... گاه بر حافظ تفاءل مي زنم... حافظ ديوانه فالم را گرفت... يک غزل آمد که حالم را گرفت: ... ما زياران چشم ياري داشتيم... خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم


:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

دکتر علي شريعتي : دوست داشتن کسي که لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است


:: بازدید از این مطلب : 533
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 

به یاد شبایه مهتابی
چقدر قشنگ بود
تو کنارم بودی و ماه حسودی میکرد
و سکوتی که شب رو در خودش فرو برده بود
و آهی که تمام وجودم رو گرفته بود
و چشمان همیشه قشنگ تو که منو محو خودش کرده بود
و لبخند های زیبات که زیبا ترت می کرد تمام اون بدی ها رو ازم می گرفت
شاید بگن اغراقه اما واسه من واقعیته
که تو زیباترینی
بیا و باز دست سردم رو بگیر
چرا اون ور حوض نشستی
باز تلنگر یه احساس
منو رو بیدار میکرد
پاشو اون دیگه نیست


 



:: بازدید از این مطلب : 780
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()